معنی نسل و تبار

حل جدول

لغت نامه دهخدا

تبار

تبار. [ت َ] (ع اِ) هلاک. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).و این اسمی است از «تبر» و صاحب مصباح گوید: «فعال بفتح اکثر از فَعَّل َ آید مانند کلّم، کلاماً و سلّم، سلاماً و ودّع، وداعاً» و از این معنی است: «و لاتزد الظالمین الا تباراً »؛ ای هلاکاً. (اقرب الموارد). هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). هلاک. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). هلاکت. (فرهنگ نظام). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی):
از دوده و تبار وی افکند دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش وی تبار.
سوزنی.
هرکه او خویش و تبار آل پیغمبربود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار.
سوزنی.
خزینه بخش و ولایت ستان و ملک ستان
تبار جان بداندیش و آفتاب تبار.
قطران (از فرهنگ شاهنامه ص 85).

تبار.[ت َ] (اِ) دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند. (برهان). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات). اولاد و طایفه و آل. (انجمن آرا) (آنندراج). خاندان و دودمان. (شرفنامه ٔ منیری). دودمان و خویشاوندان. (فرهنگ رشیدی). نسل و دودمان. لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان و اقربا استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آل و دودمان و خویشاوندان و طایفه و اهل. (ناظم الاطباء):
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جز این نیست اندر تبار.
فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سر بسر
نبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی.
ز من ایمنی، ترس بر دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار.
فردوسی.
به پسند دل خویش او را درخواست زنی
ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر.
فرخی.
ستوده ٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
منوچهری.
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش همه از روزگار اوست.
منوچهری.
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.
طیان.
نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیرکس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است.
ناصرخسرو.
و امروز بمن همی کند فخر
هم اهل زمین و هم تبارم.
ناصرخسرو.
تبار و آل من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری.
ناصرخسرو.
چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی
که بنده زاده ٔ این دولتم به هفت تبار.
مسعودسعد.
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا.
سوزنی.
فرزند سعد دولت فرزند سعدملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم. (کتاب النقض ص 417). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. (کتاب النقض ص 418).
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم را
شکوه و فر و بزرگی که در تبار بود.
رفیعالدین لنبانی.
آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی ؟ (کتاب المعارف).
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه.
نظامی.
چون بزائید آنگهانش برکنار
برگرفت و برد تا پیش تبار.
مولوی.
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصدهزار.
مولوی.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد
کز آن پس که بر وی بگریند زار
بهم بازگویند خویش و تبار...
(بوستان).
وگر باشد اندر تبارش کسان
بدیشان ببخشای و راحت رسان.
(بوستان).
نسل فساد اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخ تبار ایشان برآوردن. (گلستان چ فروغی ص 18).
|| بمعنی اصل و نژاد هم هست. (برهان). اصل و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل مردم باشد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج). اجداد. پدران:
چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود.
فردوسی.
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی.
بسروری و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد.
سوزنی.
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرّات آفتاب فلک را شمار کرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 153).
- بی تبار:
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
فردوسی.
- پرمایه تبار:
آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایه ٔ پرمایه تبار.
فرخی.
- عالی تبار:
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار.
سعدی.
- فرخ تبار:
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی.
- والاتبار.

تبار. [ت َ رر] (ع مص) یکدیگر را نیکی کردن: تباروا؛ تفاعلوا من البر. (اقرب الموارد). نَبارّوا؛ با هم برّ کردند. (منتهی الارب).

تبار. [ت َ] (اِخ) ابن عیاض، یکی از دو کس که عثمان بن عفان را بقتل رساندند. دیگری «سوران بن حمران » بود. (قاموس الاعلام ترکی).


نسل

نسل. [ن َ] (ع اِ) فرزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زه. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ خطی) (دستوراللغه). ولد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). زاد و زه. (نصاب). ذرّیه. (اقرب الموارد) (المنجد). زه و زاده. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 99) (السامی) (نصاب) (ناظم الاطباء). اولاد. اخلاف. زاده. بچه. زهزاده. (ناظم الاطباء). گویند: له نسل کثیر. (اقرب الموارد):
نسل شروانشهان مهین عقدی است
صفوهالدین بهین میانه ٔ اوست.
خاقانی.
|| نبیره. (یادداشت مؤلف). || خاندان. سلسله. نژاد. (ناظم الاطباء). دودمان. دوده. تبار. پشت. تخمه. گوهر.گهر. اصل. نسب. (یادداشت مؤلف). گویند: هو من نسل طیب و نسل خبیث. (اقرب الموارد):
گرانمایه اش نسل و مغزش گران
بفرمود تا شد به هاماوران.
فردوسی.
دوم را مهین نام میلاد بود
که از نسل فرخنده قلواد بود.
فردوسی.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا نسل احمد قرشی باشد از قصی.
منوچهری.
اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کسی سوی... جفت که در او بقای نسل است ننگریستی. (تاریخ بیهقی).
از نسل تومانده ولد
فضل خدائی تا ابد.
ناصرخسرو.
مانند علی سرخ غضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی.
خاقانی.
- نسل اندر نسل، پشت بر پشت. پدر بر پدر.
- نسل بر نسل، پشت در پشت.
- نسل... بریدن، بلاعقب ماندن:
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسائی.
- نسل پیوستن،نسل پا گرفتن. اخلاف و اعقاب به وجود آمدن. تولید مثل: از آن طاووسان... خایه و بچه کردند و به هرات از ایشان نسل پیوست. (تاریخ بیهقی).
- نسل... را برانداختن، اعقاب و دودمان او را محو و نابود کردن.
|| آفرینش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خلق. (ناظم الاطباء) (المنجد). || (مص) زادن. (از منتهی الارب) (فرهنگ خطی) (آنندراج). فرزند زائیدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). زه کردن. (تاج المصادر بیهقی). زه کردن، یعنی زادن. (فرهنگ خطی). گویند: نَسَل َ الولدَ و نَسَل َ بالولد؛ وَلَدَه. (اقرب الموارد) (المنجد). || بسیار بچه آوردن. (ناظم الاطباء). || بسیار شدن فرزندان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). || به شتاب رفتن. (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). شتاب رفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن. به شتاب دویدن. (فرهنگ خطی). شتابیدن. (تاج المصادر بیهقی). نَسَلان. نَسَل. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). || جامه از کتف افتادن. (از منتهی الارب) (آنندراج). افتادن جامه. نسول. (ناظم الاطباء). رجوع به نسول شود. || پر و پشم و موی بیفکندن حیوان. (تاج المصادر بیهقی). پر انداختن مرغ. (فرهنگ خطی). رجوع به نسول شود. || برکندن پشم و پر. رجوع به نسول شود. || افتادن پشم و پر. افتادن پر مرغ و ریختن پشم شتر. (از ناظم الاطباء). ریختن پشم.

نسل. [ن َ س ِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نمارستاق بخش نور شهرستان آمل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

نسل. [ن ِ س ِ] (اِخ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر خوش آب وهوا واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش از شکراﷲرود، محصولش غلات و لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت و گله داری است. در این ده از آثار باستان برجی کهن وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


آل و تبار

آل و تبار. [ل ُ ت َ] (اِ مرکب، از اتباع) اعقاب و احفاد.


خویش و تبار

خویش و تبار. [خوی / خی ش ُ ت َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) قوم و خویش. منسوبان. نزدیکان. عشیره:
ز کین و مهرش چون خلق ساعه اندر ملک
همی فزاید خویش و تبار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نسل

آل، تبار، تیره، دودمان، ذریه، سلاله، فرزند، نژاد، ریشه، دوره، عصر


تبار

آل، خاندان، خانواده، دودمان، نسب، نسل، اصل، گوهر، نژاد، نابودی، هلاک، هلاکت

فرهنگ فارسی آزاد

نسل

نَسل، (نَسَلَ، یَنسُلُ و یَنسِلُ) نسل آوردن، اولاد آوردن، بسیار شدن اولاد، متولد ساختن، کندنِ پَر یا پشم (با مصدر نَسُول، ریختنِ پَر یا پشم)، ایضاً سرعت گرفتن و تند کردن (در حرکت)،

معادل ابجد

نسل و تبار

749

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری